اولين فرزند ما

اين وبلاگ جهت ثبت خاطرات و اقدامات براي به دنيا آمدن اولين فرزند ما مي باشد.

جمعه ۰۷ اردیبهشت ۰۳

قدم پنجم

۸۳ بازديد

بلاخره امروز فرصت كردم بنويسم.
شنبه همت كردم و رفتم دكتر جواب ازمايشاتم رو نشون دادم.
خداروشكر دكتر گفت اوكي هست . ميتونيد اقدام كنيد.

و چه دلنشين است اين زندگي...

۶۸ بازديد

خدايا ممنونم بابت همه نمت هاي خوبي كه به ما دادي.
امروز پرم از شادي لبريز از احساس حس خوب عاشقي
پر از انرژي
ميدوني چرا؟
ديشب خونه عمو هاني دعوت بوديم. به پيشنهاد پدرت زودتر رفتيم كه يه سر بريم لب درياچه خليج فارس خوب حوصلمون سر رفته بود و بعدم اينكه وقتي شما فسقلي ها به دنيا بيايد ديگه خيلي فرصت بيرون رفتن نداريم من  و پدرت.
هوا خوب بود اما يه دفعه طوفان شديدي اتفاق افتاد خيلي شديد.
تمام بلال فروشي ها .و آش فروشي ها گاري هاشون داغون شد اش و بلال ها همه ريختن روي زمين زغال ميريخت رو سر مردم. وحشتناك شده بود.
مه و گرد و غبار كل اسمون رو گرفته بود.
من و پدرت و دايي  حامد داشتيم ميدويديم سمت ماشين كه پدرت گفت بشينيد روي زمين. وقتي نشستيم با دستاشو بدنش شد پناهگاهم. فكر نميكردم اينقدر حواسش بهم باشه. خيلي لذت داشت . مراقبم بود و اين يعني حس بودن.
مادربزرگ و پدر بزرگت سريع رفتن سوار ماشين شدن.
اون وسط دايي حميد و گم كرديم.
وقتي اوضاع يكم اروم شد  دوباره رفتيم نزديك درياچه چند تا عكس بگيريم كه بارون شروع شد. خيلي وحشتناك با شتاب ميزد به زمين.

سفر چهار روزه

۶۶ بازديد

خيلي وقته چيزي ننوشتم براي شما.
راستش خيلي درگير كار و زندگي بودم وقت نداشتم.
امروز دلم هواي شمارو كرد و گفتم دستي بر قلم كه نه بر كيبرد بيارم.
واقعيتش هفته پيش هفته خوبي بود يعني اخر هفته خيلي خوب بود.
چهارشنبه با پدر بزرگ و مادر بزرگتون رفتيم خمين اخه مراسم چهلم شوهر خاله ام بوذ پنج شنبه جاتون خالي پنج شنبه صبح رفتيم محلات با پذرت و مادربزرگت اونجا خيلي خوش گذشت نهارم مهمون پدرت بود واي چه ديزي خوشمزه اي سفارش داد خيلي عالي بود .
جالب اينجا بود كه پدرتون اولين بار ميومد محلات و خيلي خوش گذشت بهش. خيلي خوشش اومده بود.

يك شب تلخ

۱۴۴ بازديد

فردا نوبت دكتر دارم اما يكم مستاسلم براي رفتن.
دليلش رفتار ناپسند ديشب پدرت بود. دليل رفتارشو نميدونم و نميخوام كه بدونم اما حق همچين رفتاري رو نداشت. به هيچ وجه.
بابت رفتار ديشبش هرگز نمي بخشمش. از ديشب يه بغض تو گلومه احساس خفگي ميكنم. تا سحر گريه كردم .
مادربزرگتم خونمونه. خسته شدم. الان دو هفته است كه اينجاست.
امروزم رفتم مسجد نمازمو خوندم تا يكم اروم شدم. ولي.....

اينقدر ديشب اذيت شدم و عصبي شدم كه نتونستم چيزي بخورم افطار. تمام تنم ميلرزيد حالا مهمون بوديم خونه عمو.

اينقدر عصبيم كرد كه يه حرف بد بهش زدم و لعنت فرستادم به پدربزرگت.

بابت اين رفتار خودم هم خيلي ناراحتم.

خداياااااااااااااااااااااااااااااا

يادآوري خاطرات

۱۰۸ بازديد

امروز ششمين روز ماه رمضان هست. داره كم كم روزه داري اذيتم ميكنه. معده دردم شروع شده شديد.
از طرفي حال روحي خوبي ندارم. مادربزرگت خونه ماست و من دلم ميخواد تنها باشم. خسته شدم .
دوست دارم با پدرتون تنها باشم.
ديشب مامان بزرگت عمه فاطمه ات و همسرشو پدزشوهر مادرشوهرش رفته بودن خريد عروسي.
عمه ات سفارش دوخت لباس داده بود.
ادامه مطلب-------------->>>>>>>>>>>>>

مادر شدن يعني:

۱۰۳ بازديد
مادر شدن يعني هر روز يك اتفاق جديد، يك حس نو

مادر شدن اتفاق كمي نيست. ما ممكن است خيلي اتفاق‌ها در زندگي‌مان بيفتد. مثلا قبولي در كنكور، يا استخدام در جايي. اينها به مرور مي‌شوند جزو روزمرگي زندگي‌مان. اما مادر شدن هميشه تازه است. هر روز يك اتفاق جديد. يك حس نو.

گذر روزها

۱۱۳ بازديد

مثل برق و باد گذشت. يك ماه از اون چهار ماهي كه به خودم فرصت دادم تا اقدام كنيم براي به دنيا اومدن شما داره ميگذره يعني داره تموم ميشه فقط 5 روز از ماه اول مونده. هم خوشحالم هم ناراحت.
خوشحالم چون ميخوام مادر بشم.
ناراحت كه نه اما استرس دارم  كه ميتونم مادرخ وبي باشم؟
ميتونم وظيفمو به خوبي انجام بدم.
از طرفيم نگران كارمم.

حس خوب

۱۱۱ بازديد

ديشب وقتي از خونه مامان بزرگت اومديم ستايش تازه شروع شده بود.
منم كه وقتي بخش مي شد كاملا نديده بودم ديگه جذب تلويزيون شديم و ستايش مي ديديم.
من و باباجونتو مامان بزرگت. راستي يادم رفت بگم دو سه روزي هست كه مادربزرگت از شمال اومده و پيش ماست. خدا خيرش بده. يكمي از غذا درست كردن راحت شدم.
ديشب اون قسمت از ستايش رو ميداد كه بچه اش به دنيا اومده بود و بيمارستان بود. ولي نشون ميداد كه چطور ستايش و همسرش قربون صدقه بچشون ميرن باباي نازت اشك تو چشماش جمع شده و بود و يواشكي گريه ميكرد. فداش بشم من كه اينقدر شماهارو دوست داره.

چهارمين قدم

۱۰۳ بازديد

قدم چهارم:
امروز صبح با پدرتون رفتيم آزمايشگاه براي آزمايش دادن.
اينم بگم كلي داستان داشتيمااااااا
پدرتون خوابش ميومد و به زور ساعت 10 بيدار شد منم كه ناشتا غش كرده بودم ديگه از گرسنگي.
جالب اينجا بود كه رفتيم آزمايشگاه اونجا باباتون ميگه خانوم پول آوردي؟
ميخواستم بشينم گريه كنم.
 داشتم ديگه پشيمون ميشدم از بچه دار شد.
هيچي ديگه دوبارهرفتيم خونه پول اورديم آژمايش داديم. اونم همون ازمايشگاه دفترچه قبول نميكرد رفتيم يه جاي ديگه. ببين بچه هم هزينه داري هم دردسرااااااااااااااااا
وقتي  ازمايش داديم رفتيم خونه باباتون برگه آزمايش رو كه ديد و ايتم هاي آزمايشو ترس تمام وجودشو گرفت هبودااااا
از ترس گرفت خوابيد تا بعدازظهر بعدشم راهي شمال شديم
1394-3-12

قدم سوم

۹۸ بازديد

امروز رفتم داروخانه داروهامو گرفتم.
واي 2 قلم قرص شد 42750تومن.
بچه چرا اينقدر پر خرجي تو اخه. فكر نكنيم ا خسيسيم ها نه چون بابا جونت تازه كارشو شروع كرده و مستقل شده يكم بايد حساب شده بريم جلو.
خوب از امشبم داروهامو بايد شرو كنم ديگه. شبي يكي اسيد فوليك يك شب درميون b12